تقديم به تنها حادثه ی زندگيم
من به کفاره ی یک حادثه از جنس نگاه
تلخ می نالم و از حسرت دل می کشم آه
یوسفم بار جفا بست به خونبار دلم
من خورشید گدازان شدم از حسرت ماه
دلم افسار گسسته همه ره بهر امید
شد و آمد به نصیبش خار زاین سختی راه
کاش کاین عزت دیرینه ی ما قابل بود
که بماند ز منت مهر به اندازه ی کاه
به نگاهت که غمت هیچ برایم نگذاشت
نیست باکم که ببالم به غمت من هرگاه
شاهدا سوختی از شعله ی بی مهری یار
خوش به خاکستر جانت که شد از رنج آگاه